شاهزاده

دختری از جنس رویا

 

در آستانه ی ناباورانه ساحل
در انتهای سفر
                    در آنجا که کابوس بیقراری دریا
تمام خواهد شد
هیچ کس به انتظارم نیست
به هنگام عزیمت نیز
هیچ کس نبود.

نوشته شده در چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:,ساعت 7:45 PM توسط ava| |

 

درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند
معنی کور شدن را گره ها میفهمند
سخت بالا بروی ساده بیایی پایین

قصه ی تلخ مرا سرسره ها میفهمند...

نوشته شده در چهار شنبه 25 مرداد 1391برچسب:,ساعت 7:43 PM توسط ava| |

سلام به همه.

شرمنده که یه مدت طولانی نتونستم آپ کنم.

به جاش با یه مطلت اومدم برای جبران غیبتم.


ادامه مطلب
نوشته شده در دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:,ساعت 4:18 PM توسط ava| |

 

دم به کله میکوبد

و شقیقه اش دو شقه میشود

بی آن که بداند

حلقه ی آتش را خواب دیده

عقرب عاشق!

 

 

نوشته شده در جمعه 2 تير 1391برچسب:,ساعت 5:49 PM توسط ava| |

 

چه اوقات سختی که بر من گذشت !
گواه دل ریش من ، ماه بود !
دمی شک نکردیم به شاه راه ،
دریغا که بی راهه ها راه بود

 

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:57 PM توسط ava| |

 

به جز حضور تو ،
هیچ چیز این جهان بیکرانه را
جدی نگرفته ام . . .
حتی عشق را . . .

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:41 PM توسط ava| |

 

دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.
نمی شود از دیوار های دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرف را دید.اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنحکاوی آدم را قلقلک می دهد.کاش این دیوار ها پنجره داشت و کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم.شاید هم پنجره اش زیاد بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوار ها چه میشود کرد؟میشود از این دیوار ها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید میشود تیشه ای برداشت و کند و کند.شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.حتی به قدر یک سر سوزن،برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم،برای...بگذریم.
گاهی ساعت ها پشت این دیوار مینشینم و گوشم را میچسبانم به آن و فکر میکنم؛اگر همه چیز ساکت باشد میتوانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.اما هیچ وقت،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.
دیوار های دنیا بلند است،و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه به خانه ی همسایه می اندازد.به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.
گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.آن طرف حیاط خانه ی خداست.و آن وقت هی در میزنم،در میزنم،در میزنم و می گویم«دلم افتاده توی حیاط شما،می شود دلم را پس بدهید... .»
کسی جوابم را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند.اما همیشه دستی،دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین.و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار،همین که...

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:43 PM توسط ava| |

 

 
این که می گویند:
«در اینجا
 آزادی حکم رواست»
همیشه
خطایی
و یا نیز دروغی
در کار است.
آزادی
حکم نمی راند.

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 4:13 PM توسط ava| |

 

 
مهم
نیست فقط
که انسان
درست
بیندیشد
بلکه
آن که
درست می اندیشد
انسان نیز باشد
نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 4:12 PM توسط ava| |

 

خورشید جاودانه میدرخشد در مدار خویش!
ماییم که پا جا پای خود می نهیم
و غروب میکنیم هر پسین !
آن روشنای خاطر آشوب در افق های دوردست ،
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره میکشاند ؟
ای راز!
ای رمز!
ای همه ی روز های مرا اولین و آخرین!

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 4:8 PM توسط ava| |


Power By: LoxBlog.Com