شاهزاده

دختری از جنس رویا

 

چه اوقات سختی که بر من گذشت !
گواه دل ریش من ، ماه بود !
دمی شک نکردیم به شاه راه ،
دریغا که بی راهه ها راه بود

 

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:57 PM توسط ava| |

 

به جز حضور تو ،
هیچ چیز این جهان بیکرانه را
جدی نگرفته ام . . .
حتی عشق را . . .

نوشته شده در سه شنبه 30 خرداد 1391برچسب:,ساعت 10:41 PM توسط ava| |

 

دنیا دیوار های بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.
نمی شود از دیوار های دنیا بالا رفت.نمی شود سرک کشید و آن طرف را دید.اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنحکاوی آدم را قلقلک می دهد.کاش این دیوار ها پنجره داشت و کاش میشد گاهی به آن طرف نگاه کرد.شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم.شاید هم پنجره اش زیاد بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوار ها چه میشود کرد؟میشود از این دیوار ها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و می شود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید میشود تیشه ای برداشت و کند و کند.شاید دریچه ای، شاید شکافی، شاید روزنی.
همیشه دلم میخواست روی این دیوار سوراخی درست کنم.حتی به قدر یک سر سوزن،برای رد شدن نور، برای عبور عطر و نسیم،برای...بگذریم.
گاهی ساعت ها پشت این دیوار مینشینم و گوشم را میچسبانم به آن و فکر میکنم؛اگر همه چیز ساکت باشد میتوانم صدای باریدن روشنایی را از آن طرف بشنوم.اما هیچ وقت،همه چیز ساکت نیست و همیشه چیزی هست که صدای روشنایی را خط خطی کند.
دیوار های دنیا بلند است،و من گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه به خانه ی همسایه می اندازد.به امید آن که شاید در آن خانه باز شود.
گاهی دلم را پرت میکنم آن طرف دیوار.آن طرف حیاط خانه ی خداست.و آن وقت هی در میزنم،در میزنم،در میزنم و می گویم«دلم افتاده توی حیاط شما،می شود دلم را پس بدهید... .»
کسی جوابم را نمی دهد،کسی در را برایم باز نمی کند.اما همیشه دستی،دلم را می اندازد این طرف دیوار . همین.و من این بازی را دوست دارم.همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار،همین که...

نوشته شده در یک شنبه 28 خرداد 1391برچسب:,ساعت 11:43 PM توسط ava| |

 

 
این که می گویند:
«در اینجا
 آزادی حکم رواست»
همیشه
خطایی
و یا نیز دروغی
در کار است.
آزادی
حکم نمی راند.

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 4:13 PM توسط ava| |

 

 
مهم
نیست فقط
که انسان
درست
بیندیشد
بلکه
آن که
درست می اندیشد
انسان نیز باشد
نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 4:12 PM توسط ava| |

 

خورشید جاودانه میدرخشد در مدار خویش!
ماییم که پا جا پای خود می نهیم
و غروب میکنیم هر پسین !
آن روشنای خاطر آشوب در افق های دوردست ،
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره میکشاند ؟
ای راز!
ای رمز!
ای همه ی روز های مرا اولین و آخرین!

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 4:8 PM توسط ava| |

 

اگر ماه بودم ، به هر جا که بودم ، سراغ تو را از خدا می گرفتم.
اگر سنگ بودم ، به هر جا که بودم ، سر رهگذار تو جای میگرفتم.
اگر ماه بودی ، به صد ناز شاید ، شبی بر لب بام من مینشستی.
اگر سنگ بودی ، به هر جا که بودی ، مرا میشکستی مرا میشکستی.
 

نوشته شده در جمعه 26 خرداد 1391برچسب:,ساعت 4:7 PM توسط ava| |

 

شاید مرا دیگر نشناسی ، شاید مرا به یاد نیاوری. اما من تو را خوب میشناسم. ما همسایه ی شما بودیم و شما همسایه ما و همه ی مان همسایه ی خدا.
یادم می آید گاهی وقت ها میرفتی و زیر بال فرشته ها قایم می شدی . و من همه ی آسمان را دنبالت میگشتم؛ تو میخندیدی و من پشت خنده ها پیدایت میکردم.
خوب یادم هست که آن روز ها عاشق آفتاب بودی. توی دستت همیشه قاچی از خورشید بود. نور از لای انگشت های نازکت میچکید. راه که میرفتی ردی از روشنی روی کهکشان می ماند .
یادت می آید؟گاهی شیطنت میکردیم و میرفتیم سراغ شیطان. تو گلی بهشتی به سمتش پرت میکردی و او کفرش در می آمد . اما زورش به ما نمی رسید. فقط میگفت : همین که پایتان به زمین برسد ، می دانم چطور از راه به درتان کنم .
تو شلوغ بودی، آسمان را روی سرت می گذاشتی و شب تا صبح از این ستاره به آن ستاره می پریدی وصبح که می شد در آغوش نور به خواب میرفتی .
اما همیشه خواب زمین را میدیدی. آرزویی رویا های تو را قلقلک میداد. دلت میخواست که به دنیا بیایی و همیشه این را به خدا میگفتی و آنقدر گفتی و گفتی تا خدا به دنیایت آورد . من هم همین کار را کردم ،بچه های دیگر هم ؛ ما به دنیا آمدیم و همه چیز تمام شد.
تو اسم مرا از یاد بردی و من اسم تو را ، ما دیگر نه همسایه ی هم بودیم نه همسایه ی خدا . ما گم شدیم و خدا را گم کردیم. . .
دوست من ، همبازی بهشتی ام! نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده. هنوز آخرین جمله ی خدا توی گوشم زنگ میزند : از قلب تو تا من یک راه مستقیم است ، اگر گم شدی از این راه بیا .

بلند شو . از دلت شروع کن. شاید دوباره همدیگر را پیدا کنیم. .

نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 1:58 PM توسط ava| |

شک نکن

به آن که میگوید

میترسد.

اما بترس

از آنکه میگوید

شک نمیکنم

.

نوشته شده در پنج شنبه 25 خرداد 1391برچسب:,ساعت 12:45 AM توسط ava| |


Power By: LoxBlog.Com